صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم

ساخت وبلاگ

گنگم یکم. نسبت به زمان، به اطرافم، به درونم، به اونچه که می‌گذره، صداها، قیافه‌ها، گذر زمان، دقیقه، ساعت، روز، هفته، ماه.. خیلی متوجه اطرافم نیستم. خنده ها، استرس، غم، افتادن وسایل رو زمین، صدا، صدای محیط. درک ندارم نسبت بهشون.پوست دستم خشک شده، اینقدر خشک که میسوزه، پوست پوست شده، از سوزشش بهش نگاه میکنم، داره خون میاد. از ترکی که از خشکی زده خون اومده. جای خون میسوزه. من خون رو که داره خشک میشه نگاه میکنم و نمیدونم چی کار کنم. پوست صورتم خشکه، بدون ابه، تو اینه بهش نگاه میکنم ولی تنها کاری که میکنم نگاه کردنه، نمیدونم چی کارش کنم.به خنده ادما نگاه میکنم، به حرف زدنشون،لباشون تکون میخوره، یه صداهایی میاد. فقط نگاه میکنم، نمیدونم چی کار کنم. ادما میرن، میان، صندلی و میزها ثابتن ولی ادمای روشون تغییر میکنه. مثلا دختره مو فرفریه که فیگما کار میکرد رفت، میخواستم باهاش حرف بزنم، ولی رفته الان. جای تیم اونا قراره یه گروه 10 نفره بیاد. آدما میرن و میان ولی میزو صندلیا هستن. دنگ و دنگم... زمان میگذره و حس میکنم خیلی کندتر از زمان دارم پیش میرم. زمان داره میره و من وایسادم فقط گذرش رو نگاه میکنم. پسره میز پشتیم درخواست ویزا داده، همه ی مراحلش تایید شدن جز مرحله ی اخرش. پیگیره که اونم اوکی بشه و از ایران بره. وایسادم به تغییرات نگاه میکنم بدون اینکه ذره ای تغییر کنم من. + نوشته شده در یکشنبه دوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 2:28 PM توسط star  |  صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم...
ما را در سایت صبح ها وقتی خورشید درمی آید، متولد بشویم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0ownership9 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 3:56